سلام این داستان راوقتی شنیدم باخودم فکر کردم واقعا"مسلمانم
دریک نمازجمعه بعد از آنکه نماز تمام شد یک نفر با سرو وضع خونی وچاقو وارد شد وگفت چه کسی مسلمان است
هیچ کسی جواب نداد وهمه به هم نگاه کردن در این زمان یک پیرمرد گفت من مسلمانم وبا مرد رفت بیرون مرد به پیرمرد
گفت:من بیستا گوسفند نزر داشتم کسی نبود ممنون که اومدی کمک اما مثل این که اینجور نمی شود من برم کمک بیارم
دوباره گفت:کی مسلمونه همه به هم نگاه کردن تارسید به امام جمعه .امام جمعه با ترس گفت چیه به من نگاه می کنید
آدم با دورکعت نماز خواندن که مسلمون نمیشه
واقعا"ما امام جمعه هستیم یا پیرمرد